ادامه مصاحبه دختر حضرت امام با مادر گرامیشان:
خانم مصطفوی: مادر از خواستگاری بفرمایید، خواستگاری چگونه انجام شد؟
همسر امام(س): این باعث شد که آسید احمد آمد خواستگاری. برای قبول خواستگاری حدود 10 ماه طول کشید چون من حاضر نبودم به قم بروم. آن زمان هم که خانه پدرم میرفتم، بعد از 10- 15 روز از مادربزرگم میخواستم که برگردیم. چون قم مثل امروز نبود. زمین خیابان، تا لب دیوار صحن قبرستان بود، کوچههای باریک و ...، زیاد در قم نمیماندم. به این خاطر بود که زود از قم میآمدم و آن دو ماهی که آقا مرا به زور نگهداشت، خیلی ناراحت بودم. مراحل خواستگاری شروع شد. آقاجانم میگفت: «از طرف من ایرادی نیست و قبول دارم. اگر تو را به غربت میبرد، آدمی است که نمیگذارد به قدسیجان بد بگذرد». روی رفاقت چند سالهاش روی آقا شناخت داشت. من میگفتم که اصلاً قم نمیروم و جهاتی بود که میل نداشتم به قم بروم.
خانم مصطفوی: پس چطور شد که به قم رفتید؟ ظاهراً خواب دیدید اگر یادتان هست بفرمایید.
همسر امام(س): خوابهای متبرک دیدم، چند خواب، خوابهایی دیدم که فهمیدم که این ازدواج مقدر است. آن خوابی که دفعهی آخری دیدم که کار تمام شد حضرت رسول – امیرالمؤمنین و امام حسن را در یک حیاط کوچکی دیدم که همان حیاطی بود که برای عروسی اجاره کردند.
خانم مصطفوی: یعنی شما در خواب خانهای را دیدید، و بعد از مدتی خانهای که برای عروسی شما اجاره کردند، همان بود که شما قبلاً در خواب دیده بودید؟
همسر امام: بله، همان اطاقها با همان شکل و شمایل که در خواب دیده بودم. حتی پردههایی که بعداً برایم خریدند، همان بود که در خواب دیده بودم. آن طرف حیاط که اتاق مردانه بود پیامبر(ص) و امام حسن(ع) و امیرالمؤمنین(ع) نشسته بودند و در این طرف حیاط که اتاق عروس شد من بودم و پیرزنی با یک چادر که شبیه چادرشب و نقطههای ریزی داشت و به آن چادر لکی میگفتند. پیرزن ریزنقشی بود که من او را نمیشناختم و با من پشت در اتاق نشسته بود. در اتاق شیشه داشت و من آن طرف را نگاه میکردم. از او پرسیدم اینها چه کسانی هستند؟ پیرزن که کنار من نشسته بود گفت آن روبرویی که عمامه مشکی دارد پیامبر(ص) است.
آن مرد که مولوی سبز دارد و یک کلاه قرمز که شال بلند به آن بسته شده- و آن زمان مرسوم بود، در نجف هم خدام به سر میگذاشتند- امیرالمؤمنین است. این طرف هم جوانی بود که عمامه مشکی داشت و پیرزن گفت که: این امام حسن است. من گفتم ای وای پیامبر است و این امیرالمؤمنین است و شروع کردم به خوشحالی کردن، پیرزن گفت: «تویی که از اینها بدت میآید!!» من گفتم: «نه، من که از اینها بدم نمیآید؟ من اینها را دوست دارم.» آن وقت گفتم: «من همه اینها را دوست دارم، اینها پیامبر من هستند، امام من هستند. آن امام دوم من است، آن امام اول من است.» پیرزن گفت: «تو که از اینها بدت میآید!» اینها را گفتم و از خواب بیدار شدم. ناراحت شدم که چرا زود از خواب بیدار شدم. صبح برای مادربزرگم تعریف کردم که من دیشب چنین خوابی دیدم. مادربزرگم گفت: «مادر! معلوم میشود که این سید حقیقی است و پیامبر و ائمه از تو رنجشی پیدا کردهاند. چارهای نیست این تقدیر توست.»
خانم مصطفوی: قرار بود چه موقع جواب بدهید؟
همسر امام: آقاجانم میگفت، من میگفتم نه. جواب آخر معلوم نبود. آسیداحمد لواسانی از جانب داماد هر شب میآمد خواستگاری و میپرسید چی شد؟ آسیداحمد با پدرم دوست بود با گاری و دلیجان میآمد و دو سه روز خانهی آقاجانم میماند و برمیگشت.
یک چند وقتی گذشت، تا دفعهی پنجمی که در عرض دو ماه آمد، گفت: بالاخره چی شد؟ آقام میخواست حسابی رد کند و بگوید: «من نمیتوانم دخترم را بدهم. اختیارش دست خودش و مادربزرگش است و ما برای مادربزرگش احترام زیادی قائلیم.» مادربزرگم راضی نبود، چون شریک ملکهای مادربزرگم هم خواستگاری کرده بود.
خانم مصطفوی: پدرتان خیلی روشن بودهاند که خودتان و مادربزرگتان راضی باشید. در حالی که خیلی از پدرها در آن زمان به خواستهی دختر چندان توجه نمیکردند.
همسر امام: بله. بله من سر صبحانه خواب را برای مادربزرگم تعریف میکردم و بلافاصله وقتی اسباب صبحانه جمع شد آقاجانم وارد شدند. زمستان بود و کرسی بود و همه اینها بر حسب اتفاق بود.
خانم مصطفوی: یعنی خواب شما – مشورت مادربزرگ و ورود آقاجان اتفاقی بود؟
همسر امام: بله، آقاجانم آمدند و نشستند و من چای آوردم. گفتند: «آسید احمد آمده. دفعهی پنجمش است و حرفی به من زد که اصلاً قدرت گفتن ندارم.»
حرف، این بود که آسید احمد وقتی دیده که آقام گفته نه، نمیشود یعنی زنها راضی نیستند آسیداحمد هم به طور محکم گفته: «با رفاه بزرگ شده و با وضع طلبگی نمیتواند زندگی کند و این حرفهایی است که مخالفان میزنند» همه مخالف بودند، اول خودم، بعد مادربزرگم، مادرم، فامیلها. آقام هم میگفت: میل خودتان است ولی من به ایشان عقیده دارم که مرد خوب و باسواد و متدینی است و دیانتش باعث میشود که به قدسیجان بد نگذرد. آقام گفت: «اگر ازدواج نکنی من دیگر کاری به ازدواجت ندارم.»
خانم مصطفوی: داماد را پسندیدید؟
همسر امام: بدم نیامد، اما سنی هم نداشتم که بتوانم تشخیص بدهم که چه کار باید بکنم. ذاتاً هم آدم صاف و سادهای بودم. آقاجانم آهسته آمد و از خانمجانم پرسید: «قدسی ایران برگشت چه گفت» خانمجانم گفتند «هیچی، نشسته است».
بعداً به من گفتند که «وقتی تو ساکت نشسته بودی، به زمین افتاد و سجده کرد.» چون او خودش پسندیده بود. همیشه پدرم میگفت: «من دلم یک پسر اهل علم میخواهد و یک داماد اهل علم.» همین هم شد. آقام اهل علم بود و یک پسرشان هم یعنی حسنآقا را اهل علم کرد یعنی پسر دوم خوش را.
خانم مصطفوی: آیا بعد از ازدواج هم وضع زندگی شما مثل قبل بود؟
همسر امام: روز اول که میخواست آقا ازدواج کند و آقاجانم قرار بود جواب مثبت به آسیداحمد بدهد به ایشان گفت که خانمها ایراد دارند. آسیداحمد گفت: ایرادشان چیست؟ گفت که یکی اینکه او را نمیشناسند و او مال خمین است و دختر در تهران بزرگ شدهاست و در حالت رفاه بزرگ شدهاست و وضع مالی مادربزرگش خیلی خوب بوده و با وضع طلبگی مشکل است زندگی کند. داماد اصلا چی دارد؟ آیا چیزی دارد یا نه؟ اگر صرف حقوق شهریه حاج شیخ عبدالکریم است، راستی نمی تواند زندگی کند و اگر نه، از خودش سرمایهای دارند یا نه؟ از آن گذشته آیا داماد زن دارد یا نه؟ شاید در خمین زن داشته باشد و شاید بچه داشته باشد. شاید صیغه میکردند تا تحصیلاتشان تمام شود و سرمایهای پیدا کنند و چه بسا از آن صیغه دو بچه پیدا میکردند. ادامه دارد...